مقصد نامعلوم

وقتی به سن بلوغ رسیده بود دلباخته شد . دل رو به کسی سپرد که هیچ علاقه ای در مقابل نشون نمیداد , دلی که پاک بود, دلی که همه ی دنیاش عشقش بود . ولی نمیتونست این مشکل رو قبول کنه که عشقش یک طرفه هست و به هیچ مقصدی نمیرسه . به امید معجزه و اینکه فرجی بشه ,شب و  روز دعا میکرد و صبر میکرد . تا به خودش اومد دید یک دهه از زندگیش گذشته . روزهای شاد و خاطره انگیز نوجوانی رو با غصه و گوشه گیری از دست داده بود . عشقش ازدواج کرد و با این اتفاق همه ی امیدش رو از دست داد ,  بزرگترین لطمه ی روحی رو تو زندگیش خورد و برای از یاد بردن عشقش دست به چه کارهائی که نزد و دوران جوانی رو با بیزاری از دنیا شروع کرد.بعد از این اتفاقا یکی پیدا شد که بهش علاقه مند شد .  این در حالی بود که نمیتونست کسی رو تو قلبش راه بده و به خاطره کارائی  که برای عشق سابقش کرده بود و بهش نرسیده بود حس بدی داشت . این مسئله که دیگه نمیتونست حتی کسائی که واقعا دوستش دارن رو تو قلبش راه بده , آزارش میداد . نمیدونست چکار کنه که بتونه اون شخصی رو که  معشوقش بود رو با همه ی وجود دوست داشته باشه .

این مسئله ای بود که میخواستم بهش برسم . و در این باره میخوام بگم تا وقتی آدم خودش رو دوست نداشته باشه نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه .

وقتی آدم در راه رسیدن به هدفش قدم بر میداره و به موفقیت میرسه , اعتماد به نفسش بالا میره این خودش باعث میشه برای خودش احترام قائل بشه و وجود خودش رو دوست داشته باشه . 


یک شب مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

خسته ام زین عشق دل خونم نکن

منکه مجنونم , مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ,من نیستم

گفت دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم نشناختی.